آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرشيدا بهار زندگي ما

ارشیدا و واکسن یک سالگی

دیشب آرشیدا خیلی بی قراری می کرد فکر می کنم به خاطر دندونش بود ساعت دو نیم نصف شب خوابید امروز صبح ساعت 9 آرشیدا رو با مامانی و بابایی بهداشت بردیم آرشیدا نی نی کوچولوهارو خیلی دوست داره با نی نی ها بازی می کرد وقتی داشت واکسن می زد خیلی گریه کرد رو پاهام نشسته بود دلمون کباب شد وقتی خونه اومدیم اون آروم گرفت خوابید چهارشنبه صبح با بابایی ساعت ٨ صبح ٩٠/٥/٢٦ به فیروزکوه رفتیم بابامحسن اومده بود دنبالمون ساعت ١١:٣٠ خونه رسیدیم عزیزم وقتی باباتو دیدی نمی‌دونی چیکار می‌کردی دلم برای مامانی و بابایی هست اونا خیلی دوست دارند .پنج‌شنبه سر کار رفتم دوباره کار شروع شد. پنج‌شنبه ٩٠/٠٥/٠٣ یه تولد کوچولو خونه باباداود گرفتیم و...
11 شهريور 1390

تولدت مبارک نازدونه عزیزدردونه

دخمل مامان عسل مامان و بابا چنین روزی ساعت 11:25 بدنیا اومدی گلم .... دل بابا برات یک ذره شده چون بابا اینجا شمال نیست قرار شده به امید خدا بعد از عیدفطر یک جشن تولد کوچولو برات بگیریم. دیگه تعطیلات مامان داره تموم میشه و باید برگردیم و ازپیش مامانی و بابایی و دایی های شما بریم. بازم کار و کار .....   ...
25 مرداد 1390

یازده ماهگی نفس مامان

امروز فهميديم آرشيدا كوچولو دندون درآورده. (۱۲/۰۴/۹۰) برای آرشیدا کوچولو دندونی پختیم دیگه خیلی شیطون شده باید یکسره دنبالش بدوئیم . عزیز دلم خیلی اذیت شد, منم که سر کار بودم. عزیزم حتماً منو برای سر کار رفتنم وقتی بزرگ شدی نمی بخشی چون مجبورم صبح زود بیدارت کنم.   ...
23 مرداد 1390

در آستانه یک سالگی و واکسن یک سالگی

عز یزدلم الان که دارم این مطالب می نویسم خونه مامانی و بابایی هستم و یاد سال قبل افتادم که بستری شده بودم تا تو عزیز دلم به دنیا بیای . منتظر روز تولدتم البته از یک جهتی ناراحتم چون همون روز یعنی روز تولدت باید واکس بزنی نمی دونم باید چی کار کنم .    نمی دونی با اومدنت زندگی همه رو شیرین کردی این روز ها خیلی ناناز شدی وقتی میوه می بینی دوست داری همه رو بذاری تو دهنت. تمام لباسهاتو کثیف می کنی , خیلی بامزه می شی یادگرفتی بایستی و چهار دست و پا از پله های خونه مامانی و بابایی بالا بری.   اینم ازعکسهای آرشیدا خونه مامانی و بابایی ...
23 مرداد 1390

روزنگار دخترم از یک ماهگی تا شش ماهگی)

    حالا مي خوام با هم دفتر زندگي آرشيدا رو ورق بزنيم آرشيدا ني ني كوچولو ما تا 1 ماهگي يعني روز تولد بابا محسن تهران خونه خاله زهرا بود كه خيلي زحمت كشيد ممنون خاله زهرا و دايي رضا. ني ني ما با اينكه كوچولو خيلي دوست داشتنيه.آرشیدا کوچولو باید بدونی که همه برات زحمت می کشن و دعات می کنن.   اينجا عسل مامان 2 ماهشه و شمال خونه مامان مهري و بابا جون رفتيم . آرشيدا دو تا دايي سه تا عمو و یک عمه داره كه خيلي دوسش دارن.      وقتي آرشيدا 3 ماهش شد اومديم خونمون (22/7/89) بيست و چهارم مهر واكسن زد خيلي گريه كرد. مامان مهري و بابا جون رفتن. بيست و نهم مهر مامان مهري برگشت. وقتي م...
23 مرداد 1390

و خداوند عشق را آفرید ....

عزیز دلم چقدر زیباست که انسان یک انسان دیگه رو از وجود خودش به دنیا میاره .دلم می خواد الان همه ی دنیارو برای تولدت به تو عزیز دلم هدیه بدم . چقدر قشنگه وقتی برای اولین بار فرزندت رو در آغوش می گیری . چقدر قشنگه وقتی برای اولین بار لبخند فرزندت رو می بینی . چقدر قشنگه وقتی برای اولین بار می بینی فرزندت می شینه, چهاردست و پا می ره , دندون درآورده و .... مادر شدن حس زیبایی که من با تمام وجودم زمانی که دکترم ختم بارداریمو صبح روز شنبه 89/05/23 اعلام کرد حس کردم .برام هیچ چیز جز سلامتی شما کوچولوی دوست داشتنیم , مهم نبود .زمانی که عزیز دلم تو شکمم برای زنده بودنت دست و پا می زدی حس کردم مادرم و باید برای تداوم زندگی دخترم تلاش ...
23 مرداد 1390

تعطیلات تابستانی مامان آتنا

من از تاریخ 90/05/10 تعطیل شدم. مامانی و بابایی 90/05/11  دنبال ما آمدند.ما الان شمالیم.اینجا هوا خیلی گرمه،راستی آرشیدا یک کلمه جدید یاد گرفته (عک یعنی عکس) . وقتی آرشیدا عکسهای خودشو می بینه خیلی خوشحال می شه. بابا محسن دلش خیلی تنگ شده. 9 روز دیگه اولین سالروز تولدته عزیزدلم . پارسال سومین روز ماه رمضان به دنیا اومدی و امسال دومین ماه رمضانی  که می بینی.   ...
17 مرداد 1390

آرشیداجان 12 ماهگیت مبارک

الان ما شمال خونه مامانی و بابایی هستیم آرشیدا کوچولو الان می تونه بایسته و کلماتی مثل ماما و عمه می گه اینجا خیلی خوش می گذره دوست دارم همیشه اینجا پیش مامانی و بابا و دایی های آرشیدا کوچولو باشم    اینم عکسهای شمال     دختر گلم امروز چهارشنبه مورخ 29/4/90 و 25 روز ديگه تولد تو عزيزم . ديگه بزرگ شدي . امروز داشتم فيلم نگاه مي‌كردم كه متوجه شدم آرشيدا رفته داخل اتاقش وقتي وارد اتاق شدم ديدم آرشيدا كوچولو روي تختش رفته نمي‌دونم چطوري رفته؟ اين روزها من و بابا دنبال تو در حال دويدنيم عزيزم 10 مرداد تعطيل مي‌شم و به اميد خدا با هم مي‌ريم شمال.     ...
29 تير 1390