آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

آرشيدا بهار زندگي ما

زمستان 91

عزیزم هر چقدر از زمان می‌گذره دلم می‌خواد بیشتر کنارت باشم دوست دارم هیچ‌وقت سر کار نرم می‌دونم شما هم آرشیدا کوچولوی مامانی من همین احساس داری وقتی صبح‌ها به صورت زیبا و معصوم تو نگاه می‌کنم دلم می‌خواد همه دنیا روی سرم خراب بشه اما امان از دست این زندگی که هر چی دنبالش می‌کنی باز یک جای کار می‌لنگه. راستی دیشب یک خورده کسالت داشتی منم به دکتر بردمت این دفعه چون پارسا بود اصلا گریه نکردی تازه از من خواستی که به قول خودت گوشواره به چسبونم به گوشهات. منم از دکتر خواستم که گوشهای قشنگت سوراخ کنه از خنده مرده بودم چون یکسره به دکتر می‌گفتی بچسبون دیگه. دختر کوچولوی من یک عالمه شعر بلد ...
12 دی 1391

عکسهای تولد آرشیدا

این عکسهای تولد آرشیدا جون در خونه ماست دلم می‌خواد شما هم ببینید تم تولد آرشیدا خرس‌های مهربون بود خیلی خوش گذشت.  .   ...
21 آذر 1391

تولدت مبارک عزیز دلم ...............

الان که دارم  این یادداشت هارو برای شما دخمل گلم می نویسم دومین سالروز تولدته هر چند یادآوری این روز برای من و شاید کسانی که همراه من بودند خیلی تلخ باشه و لی وجود تو همه این تلخی هارو از بین برده دو سال پیش چنین روزی شما پاهای کوچولوی نازتو تو دنیا گذاشتی و همدم و همراه من شدی برای زنده ماندن و تنها نگذاشتن من خیلی سختی کشیدی شاید همه یادشون رفته باشه ولی من هر لحظه از زندگی یادم هست و دلم می خواد تمام گلهای دنیا رو زیر پاهات بریزم. عزیزم تولدت مبارک دوست دارم     روزی که به دنیا اومد داشت بارون می‌اومد ولی اصلا هوا ابری نبود این فرشته ها بودن که داشتن گریه می‌کردن چون یکی از اونها کم شده بود. این نوشت...
7 آذر 1391

آرشیدا کوچولوی ما تنها بهانه زیستن ما

الان که دارم این مطالب می‌نویسم خیلی خیلی دلتنگتم چند ماهی هست که مطلبی برای تو عزیز دلم ننوشتم چون خیلی درگیر کارم هستم دلم می‌خواست کار نمی‌کرد و همیشه در کنار تو بودم می‌ترسم از روزی که حسرت این روزهای بچگی تو رو بخورم. الان که ٢ سال و سه ماهته یک عالمه شعر و قصه بلدی که همه تعجب می‌کنند. با اون صدای قشنگت وقتی از سر کار می‌آم می‌گی سلام خسته نباشی دوست دارم. نمی‌دونم این حرفهای قشنگ چطوری به ذهن کوچولوت می‌رسه ولی اینو بدون با تمام وجودم دوست دارم و همیشه به تو فکر می‌کنم. راستی وقتی هرکسی می‌خواد ببوس شمارو می‌گی:  کرم زدم. هفته قبل تاسوعا و عاشورا ساری بودیم. خیلی خوب...
7 آذر 1391

روز شماری برای تولد غنچه رز ما

چند روز دیگه به تولد گلم نمونده و من از یکی از دوستهای عزیزم خواستم که کارت و وسایل تزیینی آماده کنه دستش درد نکنه خیلی زحمت کشید و فقط چاپشون مونده چون ماه رمضان می خوام بعد از ماه رمضان تولد بگیرم. باورم نمیشه دخترم بزرگ شده یک سال پیش آرزو می کردم دخترم زودتر راه بیافته هر سال یک آرزوی جدید برای دخترم دارم ولی همیشه بزرگترین آرزوم اینه که سالم و سلامت باشه.       گل خوش بوی من عزیزم دلبندم عشق من یکی یک دونه عزیز خونه چراغ خونه تولدت مبارک....انشااله همیشه جاوید و پاینده باشی..بوووووووس  (ازطرف مامان مهری جون) ...
24 مرداد 1391

ماه رمضان

با آغاز شدن ماه رمضان من و آرشیدا کوچولو به ساری رفتیم و تا شنبه مورخ ٧/٥/٩١ در انجا ماندیم با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی خیلی خوش گذشت البته اتفاق بدی هم افتاد که خدا رحم کرد دست مامانم سوخت خیلی ناراحت شدیم .عسل ما دیگه جمله بندی رو آغاز کرده. این روزها ساعات کاری من کم شده و خیلی بیشتر می‌تونم پیش دختر گلم بمونم. از وقتی که از ساری برگشتیم آرشیدا به حرف اومده احساس می کنه خیلی بزرگ شده به همه نی نی ها می گه توچولو ناناس شدی اصلا نمیشه حرفی زد سریع می گه دعبا کدی عاشق ساری یکسره می گه بیم ساری (بریم ساری)بیم دیا (بریم دریا) دلم برای دخترم می سوزه چون دختر نازم هم مثل من باید این دوری رو تحمل کنه چند شب قبل نصف شب بیدار شد و بهانه ...
19 مرداد 1391

23 ماهگیت مبارک عزیز دلم

دختر قشنگم الان دیگه اکثر کلمات بعد از ما تکرار می‌کنی تا کسی حرفی می‌زنه می‌گی دعبا کرد یعنی دعوا کرد عزیزم می‌خوام از حرف زدنت فیلم بگیرم ولی اجازه نمی‌دی دلم می‌خواد تمام لحظات زندگیمو کنارت باشم ولی کارم اجازه نمی‌ده از این می‌ترسم یک روزی حسرت این زمان‌ها بخورم که کنارت نبودم. کمتر از یک ماه دیگه زمان به روز تولدت مونده حالا می‌بینی بهترین تولد دنیارو برات می‌گیرم. ...
26 تير 1391

آرشیدا جان 22 ماهگیت مبارک

دختر گلم امروز ٢٢ ماهگیت تموم شده حسابی خانم شدی ناز شدی دیگه هر کلمه‌ای رو بعد از ما تکرار می‌کنی دلم می‌خواد تمام گلهای دنیارو زیر پاهای کوچولوی قشنگت بریزم. ...
23 خرداد 1391

امروز سالگرد عقد مامانی و بابایی

ده سال قبل چنین روزی جمعه ١٦/٣/٨٢ من و بابا محسن جشن عقد کوچکی شمال گرفتیم و دوران نامزدی ما شروع شد. عزیز دلم انگار همین دیروز بود خیلی زود گذشت هم دوران تلخ داشت هم دوران شیرین. الان که دارم این یادداشت‌هارو می‌نویسم سر کار هستم. عزیزم ما دیروز ساعت ٨:٣٠ از شمال حرکت کردیم و ساعت ١٢:٣٠ به خونمون رسیدیم. تعطیلات خوبی بود. الان دل مامان مهری و بابا عباس برات تنگ میشه.   ...
16 خرداد 1391