ماه رمضان
با آغاز شدن ماه رمضان من و آرشیدا کوچولو به ساری رفتیم و تا شنبه مورخ ٧/٥/٩١ در انجا ماندیم با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی خیلی خوش گذشت البته اتفاق بدی هم افتاد که خدا رحم کرد دست مامانم سوخت خیلی ناراحت شدیم .عسل ما دیگه جمله بندی رو آغاز کرده. این روزها ساعات کاری من کم شده و خیلی بیشتر میتونم پیش دختر گلم بمونم.
از وقتی که از ساری برگشتیم آرشیدا به حرف اومده احساس می کنه خیلی بزرگ شده به همه نی نی ها می گه توچولو ناناس شدی اصلا نمیشه حرفی زد سریع می گه دعبا کدی عاشق ساری یکسره می گه بیم ساری (بریم ساری)بیم دیا (بریم دریا) دلم برای دخترم می سوزه چون دختر نازم هم مثل من باید این دوری رو تحمل کنه چند شب قبل نصف شب بیدار شد و بهانه مامان و بابام و دایی هاشو گرفت.
آرشیدا خیلی بهانه میری جون (میری جون به زبان آرشیدا یعنی مهری جون) می گیره به خاطر همین مجبور بودم سرش گرم کنم
آؤشیدا در حال آب بازی کردم در حمام
این روزها از صبح تا ظهر پیش بابامحسن جون و از ظهر به بعد پیش مامان طی (مامان فاطی ) و عمه جون می مونه. عمه جون دست و پاهای آرشیدارو لاک می زنه و آرشیدا خیلی دوست داره. می گم مامان طی چی می گه آرشیدا می گه عزیزم عزیزم عمو حسام می گه پیاز می خوری آرشیدا می گه نه نه نه می گم بابا عباس چی می گه آرشیدا می گه آرشیدا قشنه مست و ملنه (آرشیدا قشنگه مست و ملنگه)
وقتی چیزی می خواد مثلا عروسک می گه عروست بخرم یا جای دوست داره بره می گه پاک (پارک) ببرم یعنی دلم می خواد ساعت ها بشینم و به حرف زدنش گوش کنم