چهارده ماهگی آرشیدا
پنج شنبه 90/07/28 مامان مهری رفت آرشیدا گریه کرد منم به خاطر آرشیدا و مامان مهری گریه کردم. دخترم این روزها به خاطر این که سر کار می رم و تو پیش من نیستی خیلی ناراحتم دوست دارم همیشه پیش تو باشم ولی چه کنم که مجبورم. دیگه کارات خیلی بامزه شده سعی می کنی با من صحبت کنی وقتی خجالت می کشی دستهاتو می ذاری روی گوشات عاشق موسیقی هستی عاشق موبایل و کامپیوتر ازدست تو دخترم هیچ وقت نمی تونم لپ تابمو روشن کنم وقتی از سر کار می آم با هم بازی می کنیم با این که خسته ام وقتی می بینمت خستگی از تنم در می آد خیلی خسته شدم احتیاج به استراحت دارم چهارشنبه 90/07/18 مامان مهری و دایی محسن به دنبال ما آمدن و به ساری رفتیم بابا محسن نتونست بیاد آخه بیست و سوم نامزدی پسردایی عزیزمه
الان که دارم این خاطراتو می نویسم همه خوابیدن بابایی و دایی های آرشیدا تازه راه رفتن آرشیدا رو دیدن راستی وقتی به خونه مامان مهری اومدیم آرشیدا خیلی خوشحال شد و با صدای بلند می خندید.