آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

آرشيدا بهار زندگي ما

چهارده ماهگی آرشیدا

پنج شنبه 90/07/28 مامان مهری رفت آرشیدا گریه کرد  منم به خاطر آرشیدا و مامان مهری گریه کردم. دخترم این روزها به خاطر این که سر کار می رم و تو پیش من نیستی خیلی ناراحتم دوست دارم همیشه پیش تو باشم ولی چه کنم که مجبورم. دیگه کارات خیلی بامزه شده سعی می کنی با من صحبت کنی وقتی خجالت می کشی دستهاتو می ذاری روی گوشات عاشق موسیقی هستی عاشق موبایل و کامپیوتر ازدست تو دخترم هیچ وقت نمی تونم لپ تابمو روشن کنم وقتی از سر کار می آم با هم بازی می کنیم با این که خسته ام وقتی می بینمت خستگی از تنم در می آد خیلی خسته شدم احتیاج به استراحت دارم چهارشنبه 90/07/18 مامان مهری و دایی محسن به دنبال ما آمدن و به ساری رفتیم بابا محسن نتونست بیاد آخه بیست و س...
23 آبان 1390

سیزده ماهگی آرشیدا

ماه مهر ماه خیلی پرکاری داشتم آرشیدا چند قدمی می‌تونست راه بره ٩٠/٠٧/١٤ آرشیدا حسابی راه رفت روز جمعه ٩٠/٠٧/١٥ آرشیدا اینقدر خونه خاله فاطی بابا محسن راه رفت که دیگه شب از خستگی زودی خوابش برد مامان مهری هم همون شب تو راه بود مامان مهری برای این اومده بود چون دلش برای آرشیدا کوچولو تنگ شده بود و هم بابامحسن باید برای جشنواره تئاتر به دامغان می‌رفت سه‌شنبه ٩٠/٠٧/١٩ بابامحسن  درتئاتر استانی به عنوان بازیگر اول انتخاب شد بابا محسن به خاطر موفقیتت تبریک می‌گم راستی گفتم این ماه و اواخر شهریور به خاطر کار سرم خیلی شلوغ بود هفته آخر شهریور تولد بابایی و دایی محسن و عمه فاطی آرشیدا بود که به همشون تبریک می‌گم ...
23 آبان 1390

تولد بابایی

امروز 18/6/90 پنج روز دیگه به روز تولد بابا محسن مونده. از همین حالا بابا محسن خوب تولدت مبارک.                                  ...
23 آبان 1390

عید فطر مبارک

عید فطر مبارک.من و بابا محسن و آرشیدا کوچولو چهارشنبه 90/06/09 ساعت 9 صبح حرکت کردیم و ساعت 4 بعدازظهر ساری بودیم. جاده خیلی شلوغ بود شب با تمام خستگی با عمه اینا رستوران پدیده تو جاده دریا رفتیم. الان که دارم این مطالبو می نویسم عزیزدلم همه خوابیدن یه تولد خیلی باحال برای تو خوشگلم اینجا شمال خونه بابایی و مامانی گرفتیم خیلی خوش گذشت و کادوهای خوشگلی گرفتی ولی یه کوچولو بداخلاق بودی نمی دونم چرا؟ ...
11 شهريور 1390

ارشیدا و واکسن یک سالگی

دیشب آرشیدا خیلی بی قراری می کرد فکر می کنم به خاطر دندونش بود ساعت دو نیم نصف شب خوابید امروز صبح ساعت 9 آرشیدا رو با مامانی و بابایی بهداشت بردیم آرشیدا نی نی کوچولوهارو خیلی دوست داره با نی نی ها بازی می کرد وقتی داشت واکسن می زد خیلی گریه کرد رو پاهام نشسته بود دلمون کباب شد وقتی خونه اومدیم اون آروم گرفت خوابید چهارشنبه صبح با بابایی ساعت ٨ صبح ٩٠/٥/٢٦ به فیروزکوه رفتیم بابامحسن اومده بود دنبالمون ساعت ١١:٣٠ خونه رسیدیم عزیزم وقتی باباتو دیدی نمی‌دونی چیکار می‌کردی دلم برای مامانی و بابایی هست اونا خیلی دوست دارند .پنج‌شنبه سر کار رفتم دوباره کار شروع شد. پنج‌شنبه ٩٠/٠٥/٠٣ یه تولد کوچولو خونه باباداود گرفتیم و...
11 شهريور 1390

تولدت مبارک نازدونه عزیزدردونه

دخمل مامان عسل مامان و بابا چنین روزی ساعت 11:25 بدنیا اومدی گلم .... دل بابا برات یک ذره شده چون بابا اینجا شمال نیست قرار شده به امید خدا بعد از عیدفطر یک جشن تولد کوچولو برات بگیریم. دیگه تعطیلات مامان داره تموم میشه و باید برگردیم و ازپیش مامانی و بابایی و دایی های شما بریم. بازم کار و کار .....   ...
25 مرداد 1390

یازده ماهگی نفس مامان

امروز فهميديم آرشيدا كوچولو دندون درآورده. (۱۲/۰۴/۹۰) برای آرشیدا کوچولو دندونی پختیم دیگه خیلی شیطون شده باید یکسره دنبالش بدوئیم . عزیز دلم خیلی اذیت شد, منم که سر کار بودم. عزیزم حتماً منو برای سر کار رفتنم وقتی بزرگ شدی نمی بخشی چون مجبورم صبح زود بیدارت کنم.   ...
23 مرداد 1390

در آستانه یک سالگی و واکسن یک سالگی

عز یزدلم الان که دارم این مطالب می نویسم خونه مامانی و بابایی هستم و یاد سال قبل افتادم که بستری شده بودم تا تو عزیز دلم به دنیا بیای . منتظر روز تولدتم البته از یک جهتی ناراحتم چون همون روز یعنی روز تولدت باید واکس بزنی نمی دونم باید چی کار کنم .    نمی دونی با اومدنت زندگی همه رو شیرین کردی این روز ها خیلی ناناز شدی وقتی میوه می بینی دوست داری همه رو بذاری تو دهنت. تمام لباسهاتو کثیف می کنی , خیلی بامزه می شی یادگرفتی بایستی و چهار دست و پا از پله های خونه مامانی و بابایی بالا بری.   اینم ازعکسهای آرشیدا خونه مامانی و بابایی ...
23 مرداد 1390